سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به لقمان گفته شد : از حکمت چه گرد آورده ای؟ گفت : برای آنچه کفایت شده ام خود را به زحمت نمی اندازم و آنچه را به من سپرده شده، تباه نمی سازم . [امام باقر علیه السلام]

هیچ وقت دیر نیست

چه کسی کر است؟

مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى نمیدانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت براى این که بتوانى دقیقتر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر است آزمایش ساده اى وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: «ابتدا در فاصله ? مترى او بایست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو. اگر نشنید همین کار را در فاصله ? مترى تکرار کن. بعد در ? مترى و به همین ترتیب تا بالاخره جواب دهد.» آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق تلویزیون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ? متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صداى معمولى از همسرش پرسید: عزیزم شام چى داریم؟ جوابى نشنید. بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید: عزیزم شام چى داریم؟ باز هم پاسخى نیامد. باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقریباً ? متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزیزم شام چى داریم؟ باز هم جوابى نشنید. باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نیامد. این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزیزم شام چى داریم؟ زنش گفت: مگه کرى؟ براى پنجمین بار میگم: خوراک مرغ!

( نتیجه اخلاقى مشکل ممکن است آنطور که ما همیشه فکر میکنیم در دیگران نباشد و شاید در خود ما باشد! )

 

 همیشه می توان کمک کرد

پیرمردی مصری تنها در ایالت آیداهو در آمریکا زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند، اما کار بسیار سختی بود. تنها پسرش عبدل را که قبلاً کمکش می کرد، اف.بی.آی به اتهام همکاری با تروریست ها بازداشت کرده بود. پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت دشوارش را برای او شرح داد: 

عبدل جان

وضعیت بسیار بدی دارم چون به نظر می رسد امسال نخواهم توانست مزرعه سیب زمینی را بکارم. من پیرتر از آن هستم که بتوانم تکه زمینی را شخم بزند. اگر اینجا بودی، مشکلی نداشتم .می دانم زمین را برایم شخم می زدی.            پدرت محمد

چند روز بعد وی پیامی از پسرش دریافت کرد:

بابا جان، تو را به خدا، آن مزرعه را شخم نزن، من چیزهایی آنجا پنهان کرده ام.           عبدل

ساعت چهار بامداد صبح روز بعد، سر و کله مأموران اف.بی.آی و پلیس محلی پیدا شد.
آنان تمام منطقه را در جستجوی چیزی که پنهان شده باشد زیر و رو کردند بی آنکه اثری از آن به دست آورند. از پیرمرد عذرخواهی کردند و رفتند.

همان روز پیرمرد نامه ای دیگر از پسرش دریافت کرد:

بابا جان، حالا به کار ادامه بده و سیب زمینی بکار. این بهترین کاری بود که توانستم در این شرایط انجام دهم.

 




اقبال ::: یکشنبه 86/8/13::: ساعت 3:56 عصر

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 13


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :4734
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
اقبال
زاده کویر
 
>>آرشیو شده ها<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<